....ادامه....
آن روزها حیاط خانه ی ما پر بود از گندم، پر بود از نان، پر بود از سار. هوای خانه ی ما هم گرم بود و روشن. وقتی سارها سنگها را در دستانم ندیدند، بیشتر آمدند و با خودشان کلاغها را هم همراه کردند. غروب ها بر روی درختان غلغله می شد و من کیف می کردم وقتی می دیدم سیاهها چه سپید می خوانند.
... ادامه مطلب را بخوانید...
ادامه مطلب ...آن روزها هرچند کوچک بودم و کوتاه ، آنقدر کوتاه که دستم به تاقچه های بلند و باریک خانه مان نمی رسید و من نمی توانستم به مادرم کمک کنم تا پرده های پنجره را بزند و مادرم اگرچه بزرگ بود و بلند اما تاقچه ها و پنجره ها از مادرم هم بلندتر بودند.
شب عید می رسید و پنجره ها در حسرت پرده ها می ماندند و پدر که از همه بلندتر بود، از پرده خوشش نمی آمد!
آن روزها با آنکه چینه ها کوتاه بود و سیب های ترش خانه ی همسایه ، خودنمایی می کردند ولی من نه دستم به سیب ها می رسید و نه به سارهای سیاهی که آن روزها قاطی گنجشکان بر روی درختان حیاط خودنمایی می کردند و آواز می خواندند و من هردو را دوست داشتم و باید یکی را به دست می آوردم. یا سار یا سیب! و من با آن همه کوچکی و کوتاهی تنها با سنگ آنها را پایین می آوردم. هرچند مرده، هرچند لهیده!
آن روزها با آنکه کوچک بودم و کوتاه، اما تیرم به خطا نمی رفت و به قول هم بازیهایم تیرم از همه، راست تر بود. چند باری که هدف گذاشته بودیم، من با همان پرتاب های اول قوطی رب گوجه و جلد شامپو را انداخته بودم.
خوب یادم هست ظهر تابستانی را که سارهای سیاه ، جمعشان جمع بود و در پناه سایه های درختان، یک کله می خواندند و من آنگاه که سنگ سفید خوش دستی را از روی زمین برمی داشتم و سار سیاهی را به زمین می آوردم، مادرم خدابیامرز گوشم را فشرد و خواند:
قاراقوشم لویاده بش بار ماقیم دعاده
هرکیم منه داش آته مُردانه یتشماس
بقیه در ادامه مطلب