شعر زیر در اینترنت منتشر شده اما نام شاعر بزرگوارش جناب آقای سعید رجب خوانساری در کنار آن نیامده است.
شرح و شعر به زبان خودشاعر نوشته می شود.
به یاد آن که با او بارها شکفتن شکوفه های سیب را به تماشا نشستیم اما روزی در فصل بلوغ سیبها، تنهایم گذاشت!
سیب سرخی را به من بخشید و رفت
سـاقه ی سبـز دلـم را چیـد و رفت
عاشقـی هـای مـرا بـاور نکـرد
عاقبت بر عشق من خندید و رفت
چشم از من کند و از من دل برید
حـال بیـمار مـرا فهمیـد و رفت
اشک در چشمان سردم حلقه زد
بی مروّت گریه ام را دیـد و رفت
مانده ام با عشق سرگردان خویش
ای خدا دیوانـه ام نامیـد و رفت
بـا غـم عشـقش مـدارا می کنم
گرچه بر زخمم نمک پاشید و رفت
شاعر: سعید رجب خوانساری
مزرعه منتظر ماست بیا تا برویم
کاج محتاج تماشاست بیا تا برویم
آخر از غربت این شهر چه سودی ما را؟
روح من تشنه ی دریاست بیا تا برویم
گرچه دور است ده عشق ولی همت کن
باغ صد خاطره آنجاست بیا تا برویم
ما در این شهر تهی از هنر فریادیم
سوسن و یاس مهیاست بیا تا برویم
عمر ما رفت دریغا، به دریغا گفتن
زندگی پر ز دریغاست بیا تا برویم
این عجب نیست که از خیل فراموشانیم
آه از ماست که بر ماست بیا تا برویم
سعید رجب خوانساری
-------------------------
پی نوشت شاعر ، آقای سعید رجب خوانساری:
در سرودن این غزل به شعر کربلا منتظر ماست بیا تابرویم نظر نداشته ام بلکه مدتها قبل سروده شده است.
تماشایی
چیست از شاخه گل یاس تماشایی تر
از خم خوشه ی گیلاس تماشایی تر
با ظهور علف هرزه در اندیشه ی باغ
چیست از بارقه ی داس تماشایی تر
رویت رایت خورشید در آیینه ی آب
از درخشیدن الماس تماشایی تر
کوه زیباست در آیینه ی اندیشه ولی
اگر اندیشه شود پاس تماشایی تر
به جهانی که در آن جای محبت خالیست
چیست از رویش احساس تماشایی تر
سعید رجب خوانساری
چند شعر از همین شاعر در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...در حیاطم بوی سرسبزی نیست
دیگر این نارون تنبل ما
فکر بیداری نیست
و بهار
دست آخر به در خانه ی ما می آید
و مرا باکی نیست
بید همسایه ی ما
باور سبز بهار من و ماست
دیشب از زوزه ی باد
به دلم هول نشست
دیشب از گریه ی ماه
خواب ائینه شکست
شب که از شهر گریخت
و سراپرده ی صبح
چشم حیرت زده ام
هر کجا می چرخید
هر چه را می پایید
زلف آشفته ی بید
روی دیوار ندید
دو لبم پر نفرین
به شب و هیبت باد
می زنم در دل تنگم فریاد
وای من
به سر فصل بهارم چه گذشت
وای من
بید همسایه ی ما را که شکست؟!
شعر از خانم عاطفه سلطانمرادی دبیر ادبیات مدرسه ی نمونه دولتی شهرستان الیگودرز
پی نوشت :
این شعر را سالهای گذشته به من داده بودند امروز پیدایش کردم و در وبلاگ درج کردم.
- سربی یا برفی،
چه فرقی دارد؟
گلوله، گلوله است و دشمن، دشمن!
********
- وقتی مردان، دست از آسمان کشیدند،
باران آنقدر نبارید
تا مزرعه ها همه بارانی شدند!
همکار ارجمند و شاعر سعید رجب خوانساری