....ادامه....
آن روزها حیاط خانه ی ما پر بود از گندم، پر بود از نان، پر بود از سار. هوای خانه ی ما هم گرم بود و روشن. وقتی سارها سنگها را در دستانم ندیدند، بیشتر آمدند و با خودشان کلاغها را هم همراه کردند. غروب ها بر روی درختان غلغله می شد و من کیف می کردم وقتی می دیدم سیاهها چه سپید می خوانند.
... ادامه مطلب را بخوانید...
ادامه مطلب ...در حیاطم بوی سرسبزی نیست
دیگر این نارون تنبل ما
فکر بیداری نیست
و بهار
دست آخر به در خانه ی ما می آید
و مرا باکی نیست
بید همسایه ی ما
باور سبز بهار من و ماست
دیشب از زوزه ی باد
به دلم هول نشست
دیشب از گریه ی ماه
خواب ائینه شکست
شب که از شهر گریخت
و سراپرده ی صبح
چشم حیرت زده ام
هر کجا می چرخید
هر چه را می پایید
زلف آشفته ی بید
روی دیوار ندید
دو لبم پر نفرین
به شب و هیبت باد
می زنم در دل تنگم فریاد
وای من
به سر فصل بهارم چه گذشت
وای من
بید همسایه ی ما را که شکست؟!
شعر از خانم عاطفه سلطانمرادی دبیر ادبیات مدرسه ی نمونه دولتی شهرستان الیگودرز
پی نوشت :
این شعر را سالهای گذشته به من داده بودند امروز پیدایش کردم و در وبلاگ درج کردم.
آن روزها هرچند کوچک بودم و کوتاه ، آنقدر کوتاه که دستم به تاقچه های بلند و باریک خانه مان نمی رسید و من نمی توانستم به مادرم کمک کنم تا پرده های پنجره را بزند و مادرم اگرچه بزرگ بود و بلند اما تاقچه ها و پنجره ها از مادرم هم بلندتر بودند.
شب عید می رسید و پنجره ها در حسرت پرده ها می ماندند و پدر که از همه بلندتر بود، از پرده خوشش نمی آمد!
آن روزها با آنکه چینه ها کوتاه بود و سیب های ترش خانه ی همسایه ، خودنمایی می کردند ولی من نه دستم به سیب ها می رسید و نه به سارهای سیاهی که آن روزها قاطی گنجشکان بر روی درختان حیاط خودنمایی می کردند و آواز می خواندند و من هردو را دوست داشتم و باید یکی را به دست می آوردم. یا سار یا سیب! و من با آن همه کوچکی و کوتاهی تنها با سنگ آنها را پایین می آوردم. هرچند مرده، هرچند لهیده!
آن روزها با آنکه کوچک بودم و کوتاه، اما تیرم به خطا نمی رفت و به قول هم بازیهایم تیرم از همه، راست تر بود. چند باری که هدف گذاشته بودیم، من با همان پرتاب های اول قوطی رب گوجه و جلد شامپو را انداخته بودم.
خوب یادم هست ظهر تابستانی را که سارهای سیاه ، جمعشان جمع بود و در پناه سایه های درختان، یک کله می خواندند و من آنگاه که سنگ سفید خوش دستی را از روی زمین برمی داشتم و سار سیاهی را به زمین می آوردم، مادرم خدابیامرز گوشم را فشرد و خواند:
قاراقوشم لویاده بش بار ماقیم دعاده
هرکیم منه داش آته مُردانه یتشماس
بقیه در ادامه مطلب