پژوهش

ادبی- کارگاهی- نقد- شعر

پژوهش

ادبی- کارگاهی- نقد- شعر

سار و سیب ۲

....ادامه.... 

آن روزها حیاط خانه ی ما پر بود از گندم، پر بود از نان، پر بود از سار. هوای خانه ی ما هم گرم بود و روشن. وقتی سارها سنگها را در دستانم ندیدند، بیشتر آمدند و با خودشان کلاغها را هم همراه کردند. غروب ها بر روی درختان غلغله می شد و من کیف می کردم وقتی می دیدم سیاهها چه سپید می خوانند. 

تماشا

 

... ادامه مطلب را بخوانید...

ادامه مطلب ...

زلف آشفته ی بید

در حیاطم بوی سرسبزی نیست 

دیگر این نارون تنبل ما 

فکر بیداری نیست 

                    و بهار 

               دست آخر به در خانه ی ما می آید 

و مرا باکی نیست 

    بید همسایه ی ما 

             باور سبز بهار  من و ماست 

دیشب از زوزه ی باد 

         به دلم هول نشست 

             دیشب از گریه ی ماه 

                   خواب ائینه شکست 

شب که از شهر گریخت 

و سراپرده ی صبح 

        چشم حیرت زده ام 

                  هر کجا می چرخید 

                          هر چه را می پایید 

  زلف آشفته ی بید 

          روی دیوار ندید 

دو لبم پر نفرین 

  به شب و هیبت باد 

می زنم در دل تنگم فریاد 

                      وای من 

                   به سر فصل بهارم چه گذشت 

وای من 

              بید همسایه ی ما را که شکست؟!  

شکسته

شعر از خانم عاطفه سلطانمرادی دبیر ادبیات مدرسه ی نمونه دولتی شهرستان الیگودرز

پی نوشت : 

این شعر را سالهای گذشته به من داده بودند امروز پیدایش کردم و در وبلاگ درج کردم. 

سار و سیب ۱ (داستانی از همکار ارجمند آقای سعید رجب خوانساری)

آن روزها هرچند کوچک بودم و کوتاه ، آنقدر کوتاه که دستم به تاقچه های بلند و باریک خانه مان نمی رسید و من نمی توانستم به مادرم کمک کنم تا پرده های پنجره را بزند و مادرم اگرچه بزرگ بود و بلند اما تاقچه ها و پنجره ها از مادرم هم بلندتر بودند. 

شب عید می رسید و پنجره ها در حسرت پرده ها می ماندند و پدر که از همه بلندتر بود، از پرده خوشش نمی آمد! 

آن روزها با آنکه چینه ها کوتاه بود و سیب های ترش خانه ی همسایه ، خودنمایی می کردند ولی من نه دستم به سیب ها می رسید و نه به سارهای سیاهی که آن روزها قاطی گنجشکان بر روی درختان حیاط خودنمایی می کردند و آواز می خواندند و من هردو را دوست داشتم و باید یکی  را به دست می آوردم. یا سار یا سیب! و من با آن همه کوچکی و کوتاهی تنها با سنگ آنها را پایین می آوردم. هرچند مرده، هرچند لهیده!  

سیب 

آن روزها با آنکه کوچک بودم و کوتاه، اما تیرم به خطا نمی رفت و به قول هم بازیهایم تیرم از همه، راست تر بود. چند باری که هدف گذاشته بودیم، من با همان پرتاب های اول قوطی رب گوجه و جلد شامپو را انداخته بودم. 

خوب یادم هست ظهر تابستانی را که سارهای سیاه ، جمعشان جمع بود و در پناه سایه های درختان، یک کله می خواندند و من آنگاه که سنگ سفید خوش دستی را از روی زمین برمی داشتم و سار سیاهی را به زمین می آوردم، مادرم خدابیامرز گوشم را فشرد و خواند: 

قاراقوشم لویاده      بش بار ماقیم دعاده 

هرکیم منه داش آته     مُردانه یتشماس 

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...