آن روزها هرچند کوچک بودم و کوتاه ، آنقدر کوتاه که دستم به تاقچه های بلند و باریک خانه مان نمی رسید و من نمی توانستم به مادرم کمک کنم تا پرده های پنجره را بزند و مادرم اگرچه بزرگ بود و بلند اما تاقچه ها و پنجره ها از مادرم هم بلندتر بودند.
شب عید می رسید و پنجره ها در حسرت پرده ها می ماندند و پدر که از همه بلندتر بود، از پرده خوشش نمی آمد!
آن روزها با آنکه چینه ها کوتاه بود و سیب های ترش خانه ی همسایه ، خودنمایی می کردند ولی من نه دستم به سیب ها می رسید و نه به سارهای سیاهی که آن روزها قاطی گنجشکان بر روی درختان حیاط خودنمایی می کردند و آواز می خواندند و من هردو را دوست داشتم و باید یکی را به دست می آوردم. یا سار یا سیب! و من با آن همه کوچکی و کوتاهی تنها با سنگ آنها را پایین می آوردم. هرچند مرده، هرچند لهیده!
آن روزها با آنکه کوچک بودم و کوتاه، اما تیرم به خطا نمی رفت و به قول هم بازیهایم تیرم از همه، راست تر بود. چند باری که هدف گذاشته بودیم، من با همان پرتاب های اول قوطی رب گوجه و جلد شامپو را انداخته بودم.
خوب یادم هست ظهر تابستانی را که سارهای سیاه ، جمعشان جمع بود و در پناه سایه های درختان، یک کله می خواندند و من آنگاه که سنگ سفید خوش دستی را از روی زمین برمی داشتم و سار سیاهی را به زمین می آوردم، مادرم خدابیامرز گوشم را فشرد و خواند:
قاراقوشم لویاده بش بار ماقیم دعاده
هرکیم منه داش آته مُردانه یتشماس
بقیه در ادامه مطلب
وقتی سار سیاه زخمی ، دو سه باری دهانش را باز کرد و مرد، مادرم چشمان زاغ و زیبایش را پر از اشک کرد و من هم گریه کردم. وقتی زبان بسته را در خاک می کردم به مادرم قول دادم که دیگر پرواز را از سارها نگیرم و بگذارم سنگ ها بر روی زمین بمانند و دیگر به کلاغ هایی که گردو دارند، سنگ نیندازم و حتی به سیب های ترش حیاط همسایه، چپ نگاه نکنم.
و به خودم قول دادم دیگر بالا را نگاه نکنم، آسمان را نگاه نکنم ، سیب ها را نبویم ، سارها را نپایم و از روی چینه ها بیایم پایین.
به قول هایی که به مادرم دادم، وفادار ماندم اما نتوانستم بالا را نگاه نکنم و سارها را نپایم! مگر می شد ترک احساس کرد !؟
مگر می شد کبوترها را دید و غرق در پروازها نشد؟! داد و فریاد کبوترها را شنید و عاشق نگشت؟
وقتی می دیدم پسر همسایه تمام کبوترها را از بر بود، هوایی می شدم. به شازده ها نمی خورد اما شازده را خوب می شناخت! و با پاپر، طوقی ،زاغی،تابه تا و کله برنجی، رفت و آمد داشت! عروج کبوترها را تا خال، دنبال می کرد و حال می کرد!!!
ادامه دارد.....
--------
ترجمه ی شعر : من سار سیاهی هستم و در میان لانه دستانم را برای دعا بالا گرفته ام. هرکس به من سنگی بزند به آرزوهایش نمی رسد.
سلام.زیبا بود. اری اینگونه است که اسمانی در اسمان جای داردو زمینی در زمین.اسمانی زمین را دوست ندارد اما زمینی عاشق اسمان است چرا؟ اسمانی اگر به زمین بیاید لهیده و مرده است شاهدش سارها و سیبها هاروت و ماروت و ... و زمینی اگر بالا رود ...!1! زمینی اگر بالا رود چه می شود؟ مثل سنگ می شود که تنها یک اسمانی را پایین می کشد و باز سقوط می کند؟ و یا ...
ممنون
سلام بر شما متشکریم از نظرتان. ایده تان قابل توجه است.
سلام داستان قشنگی است. اما ربطی به هاروت و ماروت ندارد که امیر گفته
سلام متشکریم شاید خودشان پاسخ دهند.
ببخشید شعر را معنا می کنید؟
ببخشید در ادامه مطلب دیدم.
سلام فوق العاده بودتشکر میکنم ازاستادشعروادب جناب رجب خوانساری عزیز.موفق باشید
سلام متشکریم
از طرف جناب آقای رجب خوانساری سپاس گزاری می کنیم.
سلام خدمت شما آقای رجب خوانساری من یکی از دانش آموزان سال دوم دبیرستان سال تحصیلی 88-89 هستم یادمه یه بار سر کلاس به اصرار بچه ها شما این داستانو خوندید و ما خیلی کیف کردیم زمانی که شما این داستان را خوندید ما همه در این فکر فرو رفتیم که افسوسا دیگر از این صفا و صمیمیت گیر نمی اید . خیلی تشکر از شما و مدیر وب
سلام
متشکریم از نظر لطف شما
بله صمیمیت کمی کمرنگ شده است.
دیگر کسی به فکر سارها نیست!
حالا چرا آدمک عصبانی گذاشتی عزیز؟