به نام خدا
دوستانی که مایلند به کارهای پژوهشی بپردازند می توانند به پژوهش سرای تعلیم و تربیت واقع در خیابان شهید عسگری کوچه ی امیرخانی یک مراجعه فرمایند.
امــروز تــرا دستـرس فـردا نـیسـت و اندیشه فردات بجز سودا نیست
ضایع مکن این دم اردلت شیدا نیست کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است بقیه در ادامه مطلب
کنون ای خردمند وصف خرد
بدین جایگه گفتن اندرخورد
کنون تا چه داری بیار از خرد
که گوش نیوشنده زو برخورد
خرد بهتر از هر چه ایزد بداد
ستایش خرد را به از راه داد
خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد به هر دو سرای
ازو شادمانی وزویت غمیست
وزویت فزونی وزویت کمیست
خرد تیره و مرد روشن روان
نباشد همی شادمان یک زمان
چه گفت آن خردمند مرد خرد
که دانا ز گفتار از برخورد
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کردهٔ خویش ریش
هشیوار دیوانه خواند ورا
همان خویش بیگانه داند ورا
ازویی به هر دو سرای ارجمند
گسسته خرد پای دارد ببند
خرد چشم جانست چون بنگری
تو بیچشم شادان جهان نسپری
نخست آفرینش خرد را شناس
نگهبان جانست و آن سه پاس
سه پاس تو چشم است وگوش و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بیگمان
خرد را و جان را که یارد ستود
و گر من ستایم که یارد شنود
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود
ازین پس بگو کافرینش چه بود
تویی کردهٔ کردگار جهان
ببینی همی آشکار و نهان
به گفتار دانندگان راه جوی
به گیتی بپوی و به هر کس بگوی
ز هر دانشی چون سخن بشنوی
از آموختن یک زمان نغنوی
چو دیدار یابی به شاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن
(شاهنامه فردوسی)
شعر زیر در اینترنت منتشر شده اما نام شاعر بزرگوارش جناب آقای سعید رجب خوانساری در کنار آن نیامده است.
شرح و شعر به زبان خودشاعر نوشته می شود.
به یاد آن که با او بارها شکفتن شکوفه های سیب را به تماشا نشستیم اما روزی در فصل بلوغ سیبها، تنهایم گذاشت!
سیب سرخی را به من بخشید و رفت
سـاقه ی سبـز دلـم را چیـد و رفت
عاشقـی هـای مـرا بـاور نکـرد
عاقبت بر عشق من خندید و رفت
چشم از من کند و از من دل برید
حـال بیـمار مـرا فهمیـد و رفت
اشک در چشمان سردم حلقه زد
بی مروّت گریه ام را دیـد و رفت
مانده ام با عشق سرگردان خویش
ای خدا دیوانـه ام نامیـد و رفت
بـا غـم عشـقش مـدارا می کنم
گرچه بر زخمم نمک پاشید و رفت
شاعر: سعید رجب خوانساری